
بحث در اين است كه اساسا قلمرو دين تا كجاست؟ ما وقتى درصدديم كه دريابيم حكومت با دين ارتباط دارد يا ندارد و آياتفكيك دين از سياست صحيح است و يا صحيح نيست، در ابتدا بايد خود دين را بشناسيم. بايد تعريف صحيحى از دين داشته باشيم تا بتوانيم بر اساس آن قلمروش را تعيين كنيم. در اين راستا، كسانى در صدد برآمدند كه ابتدا از طريق متد بحث بيرونى اصل حاجت به دين را بررسى كنند و به شناخت قلمرو دين در زندگى انسانى دست يابند، پس از اين مرحله مىپردازند به اين كه آيا در اسلام سياست جزو دين هست يا نيست.
كسانى كه گرايش به عدم دخالت دين در حكومت دارند، وقتى درصدد تعريف دين برآمدند، تعريفى از دين به دست دادند كه با گرايش و عقيده سكولاريسم همسو باشد. مثلاً گفتند دين براى تنظيم رابطه معنوى انسان با خداست؛ يا اندكى وسيعتر و گستردهتر، دين چيزى است كه در زندگى آخرت ـ به فرض كه آخرتى باشد ـ مىتواند مؤثر باشد و براى تنظيم زندگى انسان با آخرت است. طبيعى است كه اگر دين چنين تعريف بشود، خيلى راحت مىشود گفت كه سياست چه ربطى به دين دارد؟ سياست ربطى به رابطه انسان با خدا ندارد و تنها رابطه انسانها با يكديگر را روشن مىسازد و از قلمرو دين خارج است. سياست مربوط به زندگى دنياست و ربطى به عالم آخرت ندارد. بعلاوه، اگر قلمرو دين تنها چيزهايى است كه بشر از فهم آن ناتوان است، پس هر جا عقل قضاوتى داشته باشد ديگر جاى دين نيست؛ قلمرو دين جايى است كه عقل راهى ندارد!
اگر ما در ارائه تعريف دين قلمرو آن را محدود ساختيم و عرصه و قلمرو دين را به عقل و فهم بشرى محدود كرديم و گفتيم در آن عرصههايى كه عقل ما توان حل مسائل را دارد نيازى به دين نداريم و احتياج ما به دين تنها در مسائلى است كه عقل توان فهم و حلّ آنها را نداشته باشد، بىترديد با گذشت زمان و تطوّر و توسعه زندگى بشرى از حاجت به دين كاسته مىشود؛ چون بر اين اساس، دين براى حلّ نيازهايى است كه عقل از حلّ آنها عاجز باشد. در ابتدا كه بشر بهره چندانى از علوم و تمدّن نداشت، احتياجش به دين گسترده بود و چون با عقل خود نمىتوانست مسائل را بفهمد، نيازمند دين بود. رفته رفته از احتياج بيشتر به دين كاسته شد و در سالهاى اخير بشر تقريبا احتياجى به دين ندارد. بله در ارتباط با مسائل جزيى كه هنوز عقل او از حلّ آنها قاصر است و اميد ندارد به اين زودىها آنها را حلّ كند به سراغ دين مىرود.
بر اين نگرش و تعريف، اين نتيجه مبتنى مىشود كه سياست ربطى به دين ندارد و وقتى ما همه مسائل سياسى را مىتوانيم با تكيه بر عقل و استدلالها و كاوشهاى عقلانى حل و فصل كنيم، ديگر چه نيازى به دين داريم!
ابتدا بايد گفت تعريفى كه از دين ارائه دادهاند و بر اساس آن، دين را تنها مربوط به زندگى آخرت و تنظيم رابطه انسان با خدا دانستهاند، باطل و مردود است و اين سخن كه مسائل سياسى انسان ربطى به خدا ندارد و از قلمرو رابطه انسان با خدا خارج است، با واقعيّت دين بيگانه است. دين يعنى شيوه رفتار صحيح انسانى، آنگونه كه خدا مىخواهد . اگر انسان در اعتقاد، در پذيرفتن ارزشها و در عمل فردى و عمل اجتماعىاش آنگونه كه خدا خواسته است باشد ديندار است و در مقابل، اگر اعتقاداتش بر خلاف آنچه باشد كه خدا خواسته، ارزشهاى پذيرفته شدهاش بر خلاف آن ارزشهايى باشد كه مورد قبول خداست، رفتار فردى يا اجتماعىاش بر خلاف آن روشى باشد كه خداپسند است و در هر كدام از اينها نقص داشته باشد؛ دينش نقص خواهد داشت. پس دين همه عرصههاى فوق را در بر مىگيرد.
لزوم شناخت دين از طريق منابع آن
اگر ما بخواهيم دين را تعريف كنيم، بايد ببينيم كسى كه دين را نازل كرده چگونه آن را تعريف كرده؟ اگر ما بياييم از پيش خود تعريفى از دين ارائه دهيم و بر اساس آن تعريف خود ساخته بگوييم مسايل سياسى و اجتماعى از حوزه دين خارج است، مسائل سياسى واجتماعى با دينى ارتباط ندارد كه ما تعريف كردهايم، نه دينى كه خدا فرستاده است. براى شناخت دين خدا و ارائه تعريف از آن ما نبايد به سليقه خود مراجعه كنيم، بلكه براى شناخت دامنه، رسالت و خواست آن دين بايد منابع و محتواى آن را بررسى كنيم.
يك وقت كسى مىگويد: من اسلام را قبول ندارم، چون دلايلى كه براى درستى اسلام اقامه شده ضعيفاند، يا (العياذبالله) من دلايلى دارم بر دروغ و باطل بودن اسلام؛ چنين ادعايى جاى بحث دارد. اما صحيح و منطقى نيست كه كسى با فرض پذيرش اسلام بگويد، اسلام چيزى است كه من مىگويم، نه آنچه قرآن و پيغمبر و ائمه گفتهاند و مسلمانان به آن پايبندند.
اگر كسى بخواهد درباره اسلام مسلمانان صحبت كند، بايد از اسلامى سخن گويد كه قرآن و پيامبر و ائمه عليهمالسلام تبيين كردهاند و بر اساس اين اسلام كه ريشه در كتاب و سنّت دارد به تعريف و بيان قلمرو آن بپردازد، نه اسلامى كه در كلام فلان مستشرق و يا نويسنده و يا سياستمدار مغرض و يا در فلان دائرةالمعارف تعريف شده . با مراجعه به اسلام واقعى در مىيابيم كه نه تنها قلمرو دين به عقل و فهم بشر ختم نمىشود، بلكه عقل خود يكى از منابع شناخت اسلام به شمار مىرود. از ديگر سوى، كسى كه اندك آشنايى با زبان عربى داشته باشد ـ گرچه از تفسير ولو تفسير اجمالى قرآن بىبهره باشد وقتى به قرآن مراجعه كند، پى مىبرد كه اسلام مسائل اجتماعى را نيز فروگذار نكرده و به بيان آنها پرداخته است؛ پس چگونه مىتوان گفت دين از سياست جداست!
اگر دين چيزى است كه در قرآن آمده، شامل مسائل اجتماعى و سياسى مىشود و راجع به قوانين مدنى، قوانين جزايى، قوانين بينالمللى و راجع به عبادات و اخلاق فردى سخن گفته است و براى زندگى خانوادگى، ازدواج، تربيت فرزند و براى معاملات و تجارت دستورالعمل دارد؛ پس چه چيزى از قلمرو دين اسلام خارج مىماند؟ بزرگترين آيه قرآن كريم درباره معاملات، قرض دادن و رهن دادن و رهن گرفتن است. اگر اسلام دينى است كه در قرآن معرفى شده، چطور برخى مىگويند اسلام ربطى به زندگى اجتماعى مردم ندارد. اگر مسائل ازدواج و طلاق جزء دين نيست، اگر مسائل تجارت، رهن، بيع و ربا مربوط به دين نيست، اگر مسأله ولايت و اطاعت از اولىالأمر جزء دين نيست؛ پس چه از دين مىماند و شما از كدام دين صحبت مىكنيد؟ قرآن كه پىدرپى درباره اين مسائل صحبت كرده است.
يك وقت شما مىگوييد ما دينى را كه دربرگيرنده مسائل سياسى و اجتماعى مىباشد قبول نداريم! بسيار خوب، كم نبودند كسانى كه اسلام را نپذيرفتند؛ اكنون نيز هستند كسانى كه اسلام را قبول ندارند«وَ قُلِ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ شَاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شَاءَ فَلْيَكْفُرْ …»(۱)
اما اگر مىگوييد اسلام را قبول داريم،چرا اسلام را شامل اين مسائل نمىدانيد و در هر يك از احكام اجتماعى اسلام خدشه مىكنيد؟ آيا آنچه در كتاب و سنّت است اسلام نيست؟ كه شما نه نمازش را قبول داريد، نه عباداتش را، نه احكامش را، نه احكام اجتماعى و سياسىاش را، نه ازدواجش را، نه طلاقش را و نه ساير مسائلش را؛ پس چه چيز از اسلام مىماند و شما از كدام اسلام صحبت مىكنيد؟ آيا اين سخنان جز فريفتن يك عده افراد ناآگاه تأثير ديگرى مىتواند داشته باشد؟
دين عبارت است از صبغه الهى در زندگى بشر: «صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً»(۲)
زندگى انسان هم مىتواند رنگ خدايى داشته باشد و هم مىتواند رنگ شيطانى داشته باشد؛ حال اگر اين زندگى رنگ خدايى داشت، دين اسلام تجسّم يافته است. اگر ما خواسته باشيم از منشأ و خاستگاه صبغه الهى بحث كنيم، بايد ابتدا منابع دين را بشناسيم و ما غير از قرآن، سنّت و ادله عقلى منبع ديگرى براى اسلام سراغ نداريم و بر اساس اين منابع، اسلام همه حوزههاى عبادى، سياسى، اجتماعى و فردى را در بر مىگيرد و مرورى سطحى و گذرا روى قرآن كافى است كه بروشنى براى ما اثبات كند كه آن دينى كه در قرآن هست و قرآن به عنوان منبع اصلى آن به شمار مىرود، امكان ندارد از مسائل سياسى و اجتماعى بر كنار باشد. مجموعه قوانين و ارزشهايى كه ناظر به مسائل سياسى و اجتماعى نباشد، حتى اگر آكنده از مسائل عبادى باشد، ربطى به اسلام ندارد؛ چون اسلامى كه در قرآن تبيين شده است و ما از آن دفاع مىكنيم، مجموعه مسائل سياسى، اجتماعى و عبادى را شامل مىشود و سياست از اركان مهمّ آن و از قلمروهاى اصلى آن به حساب مىآيد و با اسلامى كه بر اساس نوشتهها و گفتههاى نويسندگان اروپايى و آمريكايى ارائه مىگردد كارى نداريم و آن را بيگانه با روح و محتواى اسلام اصيل مىدانيم.
﴿ نظریه سیاسی اسلام/ مصباح یزدی/ صفحه ۴۵ ﴾